Serialic Stories داستان های دنباله دار



 تبر زنگ زده را بر تکه چوبی کوبید. با هر ضربه ، خاطراتش به یادش می آمدند. سالن بزرگی که اجساد سالر های بیگناهی که در دو طرف سالن ردیف شده بودند جلوی چشمش آمد. آتش های سرد آبی رنگ در قسمت هایی از سالن به چشم می خوردند. همه این اتفاقات تقصیر او بود. فکر می کرد که می تواند اوضاع پیش آمده را مدیریت کند، فکر می کرد که می تواند فرماندهی کند و نقشه بکشد. اما واقعیت این بود که او و تمام گروهش ضعیف تر از چیزی بودند که فکر می کردند. تبر را محکم بر کنده ی درخت کوبید و آن را حالی که در کنده فرو رفته بود، رها کرد. به سمت کلبه ی چوبی نصفه و نیمه ای که خودش در کنار برکه ساخته بود قدم می زد. اگر او را از دور می دیدید، احتمال می دادید که افسر پایگاه امنیت فصول باشد. اما حقیقت این بود که او دیگر افسر نبود. البته که دیگر پایگاه امنیت فصولی هم درکار نبود. در کنار برکه روی دو زانو نشست و آبی به صورتش زد. یک لحظه چهره اش را در آب دید. چندین ماه می شد که با همه غریبه بود. حتی با این چهره. دیگر زندگی دور از جمع برایش سخت نبود. شاید یکی دو هفته ی اول را به سختی گذرانده بود. ساختن کلبه برایش سخت بود. دقیقا چند وقت بود که اینجا بود؟ نزدیک یک سال و نیم می شد. تا قبل از فاجعه ی پایگاه فصول، او برای هر مشکلی راهکاری داشت. او کسی بود که فرمانده واقعی بود و همه به او تکیه می کردند. اما حالا اگر به چشمان مشکی اش نگاه می کردید، در اعماق نگاه بی روحش هیچ چیز جز بی تفاوتی نسبت به هر اتفاقی نمی دیدید. تخته ی چوبی بزرگی که به عنوان در کلبه از آن استفاده می کرد را کنار زد و وارد کلبه شد. در کلبه را پشت سرش بست و روی کنده ای نشست. علامت شکوفه ی بهاری که چند ماه پیش با چاقو روی تکه چوبی کنده بود را دید. به آرامی زمزمه کرد:

-       رابرت. همه چیز تموم شده. تو این یک سال و چند ماهی که اینجا بودم حتی کوچیک ترین نشونه ای از بهار ندیدم.

هفت تیرش را از کمربندش باز کرد. خیلی وقت بود که هیچ تیری در هفت تیرش نداشت. دست در چکمه اش کرد و یک گلوله از آن در آورد و به آن نگریست:

-       همیشه فکر می کردم این مال تو هست مودن. اما شاید مال خودم بود! درسته؟ 

فرمانده اوندیک پیسون در حالی که جلوی چشمش قدم می زد نگاهی به او انداخت:

-       درسته سروان! کاری که کردی، شرم برانگیز بود. هیچ کس مثل خودت لایق این گلوله نیست.

مودن هم در حالی که تبر دو لبه ی طلایی اش را در هوا می چرخاند پوزخندی زد:

-       این رفتارت نا امیدم می کنه جیمز! جدی می گم! بهترین کار اینه که خودتو خلاص کنی! به همین راحتی!

همه ی اینها توهماتی بیش نبودند. پلک هایش را روی همدیگر فشرد. دفعه ی بعدی که چشمانش را باز کرد، اتاق خالی را دید. اتاقی که باید در آن می مرد. با خودش فکر کرد:

-       اشتباه می کردی رابرت. من اصلا چیزی که فکر می کردی نبودم. اتفاقی که افتاده اینه. من تو یک کلبه ی چوبی نصفه و نیمه خودم رو حبس کردم تا وقتی که بمیرم. من کسی نیستم که می تونه با مودن مقابله کنه. من اینی هستم که همیشه بودم.

گلوله را در هفت تیرش گذاشت. هفت تیر را روی شقیقه اش گذاشت و پلک هایش را محکم به هم دیگر فشرد:

-       این پایان مورارد رافره. سربازی که جون خیلیارو برای هدفی که بلندپروازانه و احمقانه بود ، فدا کرد.

انگشتش را روی ماشه گذاشت. قطره اشکی روی گونه اش سرازیر شد و در میان ریش های ژولیده اش گم شد. کاملا آماده بود که ماشه را فشار دهد که ناگهان سه ضربه متوالی و محکم به در خورد.


 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها